معنی فارسی detachedness
B1وضعیت جدایی، فاصل داشتن از یکدیگر یا از احساسات.
The state of being detached; emotional or social separation.
- NOUN
example
معنی(example):
جدایی او از گروه باعث احساس انزوا در او شد.
مثال:
Her detachedness from the group made her feel isolated.
معنی(example):
جدایی او به او این امکان را داد که مشکل را بهطور عینی بررسی کند.
مثال:
His detachedness allowed him to view the problem objectively.
معنی فارسی کلمه detachedness
:
وضعیت جدایی، فاصل داشتن از یکدیگر یا از احساسات.