معنی فارسی incardinated
B2فرم گذشته فعل منصب دادن به کسی در کلیسا یا مقام دینی.
Past tense of incardinate, referring to someone who has been assigned to a church jurisdiction.
- VERB
example
معنی(example):
او پس از سالها خدمت به جماعت جدید منصوب شد.
مثال:
He was incardinated to the new parish after years of service.
معنی(example):
منصوب شدن معمولاً شامل یک مراسم رسمی است.
مثال:
Being incardinated often involves a formal ceremony.
معنی فارسی کلمه incardinated
:فرم گذشته فعل منصب دادن به کسی در کلیسا یا مقام دینی.
