معنی فارسی limboed

B1

حالت بلاتکلیفی که در آن فرد نمی‌داند چه باید بکند یا به کجا برود.

Experiencing a state of uncertainty or indecision.

verb
معنی(verb):

To dance in this way.

example
معنی(example):

او احساس می‌کرد که در حالت بلاتکلیفی است و نمی‌داند آینده شغلش به کجا می‌رود.

مثال:

She felt limboed, unsure of where her career was heading.

معنی(example):

پس از تغییرات، همه درباره مسئولیت‌هایشان در حالت بلاتکلیفی بودند.

مثال:

After the changes, everyone limboed about their responsibilities.

معنی فارسی کلمه limboed

: معنی limboed به فارسی

حالت بلاتکلیفی که در آن فرد نمی‌داند چه باید بکند یا به کجا برود.