معنی فارسی swiggle

B1

چرخاندن یا تاب دادن به یک شی به صورتی که منحنی یا غیر مستقیم به نظر برسد.

To move in a winding or twisting manner.

example
معنی(example):

او دوست دارد در حین فکر کردن مدادش را بچرخاند.

مثال:

He likes to swiggle his pencil while thinking.

معنی(example):

به نظر می‌رسد مسیر در نقشه می‌چرخد.

مثال:

The path seems to swiggle on the map.

معنی فارسی کلمه swiggle

: معنی swiggle به فارسی

چرخاندن یا تاب دادن به یک شی به صورتی که منحنی یا غیر مستقیم به نظر برسد.