معنی فارسی bakingly

B1

به شیوه‌ای مرتبط با پختن یا نان پزی.

In a manner related to or characteristic of baking.

example
معنی(example):

او به طور عشق‌ورزانه‌ای دربارهٔ تجربیاتش در آشپزخانه صحبت کرد.

مثال:

He spoke bakingly about his experiences in the kitchen.

معنی(example):

شخصیت دوستانه و گرم او همه را احساس خوش‌آمد گویی کرد.

مثال:

Her bakingly warm personality made everyone feel welcomed.

معنی فارسی کلمه bakingly

: معنی bakingly به فارسی

به شیوه‌ای مرتبط با پختن یا نان پزی.