معنی فارسی becudgeled

B1

بجنگ و به نوعی آسیب دیدن از سردرگمی و عدم وضوح.

To be confused or bewildered by something.

example
معنی(example):

او با دستورالعمل‌های گیج‌کننده بشدت تحت فشار قرار گرفت.

مثال:

He was becudgeled by the confusing instructions.

معنی(example):

تغییر ناگهانی وضعیت او را بشدت گیج کرده بود.

مثال:

The sudden turn of events left him feeling becudgeled.

معنی فارسی کلمه becudgeled

: معنی becudgeled به فارسی

بجنگ و به نوعی آسیب دیدن از سردرگمی و عدم وضوح.