معنی فارسی benumbing
B1بیحسکننده، چیزی که سبب فقدان احساس یا انرژی میشود.
Causing numbness or lack of sensation, often used metaphorically.
- verb
verb
معنی(verb):
To make numb, as by cold or anesthetic.
معنی(verb):
To deaden, dull (the mind, faculties, etc.).
example
معنی(example):
هوای سرد برای همه ما بیحسکننده بود.
مثال:
The cold weather was benumbing to all of us.
معنی(example):
سخنرانی آنقدر خستهکننده بود که حس بیحالی به من دست داد.
مثال:
The lecture was so boring, it felt benumbing.
معنی فارسی کلمه benumbing
:
بیحسکننده، چیزی که سبب فقدان احساس یا انرژی میشود.
