معنی فارسی contrarily
B2به شکل متضاد، در مورد چیزی که خلاف آنچه معمول یا انتظار میرود، بیان شود.
In a manner that contradicts; opposed to what has been stated.
- ADVERB
example
معنی(example):
برعکس، او احساس میکرد که تغییر ضروری است.
مثال:
Contrarily, she felt that change was necessary.
معنی(example):
او تصمیم گرفت خلاف نصیحت داده شده عمل کند.
مثال:
He decided to act contrarily to the advice given.
معنی فارسی کلمه contrarily
:
به شکل متضاد، در مورد چیزی که خلاف آنچه معمول یا انتظار میرود، بیان شود.