معنی فارسی discomposedly
B1به شکلی نامنظم یا ناپایدار، به ویژه در صحبت یا رفتار.
In a manner that shows confusion or disarray; without composure.
- ADVERB
example
معنی(example):
او به طور نامنظم صحبت کرد و در پیدا کردن کلماتش دچار مشکل شد.
مثال:
She spoke discomposedly, struggling to find her words.
معنی(example):
او به سوال غیرمنتظره به طور نامنظم پاسخ داد.
مثال:
He responded discomposedly to the unexpected question.
معنی فارسی کلمه discomposedly
:
به شکلی نامنظم یا ناپایدار، به ویژه در صحبت یا رفتار.