معنی فارسی disencumbered

B1

حالت یا شرایطی که در آن فرد یا چیزی از بار یا مسئولیت اضافی آزاد می‌شود.

Freed from burdens or encumbrances; unburdened.

verb
معنی(verb):

To remove an encumbrance or burden from (someone or something).

example
معنی(example):

پس از درمان، او احساس رهایی کرد و آماده شروعی جدید بود.

مثال:

After the therapy, she felt disencumbered and ready to start anew.

معنی(example):

با پرداخت بدهی‌هایش، او بالاخره احساس رهایی کرد.

مثال:

With his debts cleared, he finally felt disencumbered.

معنی فارسی کلمه disencumbered

: معنی disencumbered به فارسی

حالت یا شرایطی که در آن فرد یا چیزی از بار یا مسئولیت اضافی آزاد می‌شود.