معنی فارسی dishevelling
B2به هم ریختن و بی‌نظم کردن چیزها، مخصوصا در زمینه‌ی مو یا لباس.
Same as disheveling; to make untidy or disordered.
- verb
verb
معنی(verb):
To throw into disorder; upheave.
معنی(verb):
To disarrange or loosen (hair, clothing, etc.).
معنی(verb):
To spread out in disorder.
example
معنی(example):
او در مناظره حریف خود را آشفته می‌کرد.
مثال:
He was dishevelling his opponent in the debate.
معنی(example):
باد برگ‌های به دقت چیده شده را آشفته می‌کرد.
مثال:
The wind was dishevelling the neatly arranged leaves.
معنی فارسی کلمه dishevelling
:
به هم ریختن و بی‌نظم کردن چیزها، مخصوصا در زمینه‌ی مو یا لباس.
