معنی فارسی flagellating

B1

عملی که در آن یک ارگانیسم با استفاده از پرچم حرکت می‌کند.

The act of movement using flagella.

verb
معنی(verb):

To whip or scourge.

example
معنی(example):

پرچم‌دار به فرآیند استفاده از پرچم برای حرکت اشاره دارد.

مثال:

Flagellating refers to the process of using a flagellum for movement.

معنی(example):

دانشمندان رفتار پرچم‌دار را زیر میکروسکوپ مشاهده کردند.

مثال:

The scientists observed the flagellating behavior under a microscope.

معنی فارسی کلمه flagellating

: معنی flagellating به فارسی

عملی که در آن یک ارگانیسم با استفاده از پرچم حرکت می‌کند.