معنی فارسی glimpsing

B1

عمل دیدن چیزی به صورت اختصاری یا سریع.

The act of catching sight of something briefly.

verb
معنی(verb):

To see or view briefly or incompletely.

مثال:

I have only begun to glimpse the magnitude of the problem.

معنی(verb):

To appear by glimpses.

example
معنی(example):

نگاه به آثار هنری مرا تحت تاثیر قرار داد.

مثال:

Glimpsing the artwork made me feel inspired.

معنی(example):

او از بالکن به صحنه نگاه می‌کرد.

مثال:

He was glimpsing the scene from the balcony.

معنی فارسی کلمه glimpsing

: معنی glimpsing به فارسی

عمل دیدن چیزی به صورت اختصاری یا سریع.