معنی فارسی granddaddy
A2به عنوان یک اصطلاح محبتآمیز برای پدربزرگ، به ویژه مردی که تأثیر زیادی در زندگی فرد دارد.
A term used affectionately for a grandfather.
- noun
noun
معنی(noun):
A grandfather.
معنی(noun):
Something that is the greatest or most significant of its kind.
example
معنی(example):
پدربزرگم به من یاد داد چگونه ماهی بگیرم.
مثال:
My granddaddy taught me how to fish.
معنی(example):
او پدربزرگ تمام ماجراجوییهای من در طبیعت بود.
مثال:
He was the granddaddy of all my adventures in the outdoors.
معنی فارسی کلمه granddaddy
:
به عنوان یک اصطلاح محبتآمیز برای پدربزرگ، به ویژه مردی که تأثیر زیادی در زندگی فرد دارد.