معنی فارسی infirming
B1به حالتی اشاره دارد که شخص را ناتوان یا ضعیف میکند.
Causing to become infirm or weak, typically due to illness.
- VERB
example
معنی(example):
بیماری به آرامی او را در طول سالها ناتوان میکرد.
مثال:
The disease was infirming him slowly over the years.
معنی(example):
شرایط ناتوانکننده معمولاً به مراقبت بلندمدت نیاز دارد.
مثال:
Infirming conditions often require long-term care.
معنی فارسی کلمه infirming
:
به حالتی اشاره دارد که شخص را ناتوان یا ضعیف میکند.