معنی فارسی interwinding
B1پیچیدن و در هم تنیدن، به ویژه در مورد مسیرها یا الگوها.
The act of twisting or intertwining things together.
- verb
verb
معنی(verb):
To wind around; to intertwine.
example
معنی(example):
مسیرهای متناوب پارک آن را به مکان خوبی برای کشف تبدیل کرده است.
مثال:
The interwinding paths of the park make it a great place to explore.
معنی(example):
نخهای متناوب پارچه طراحی منحصر به فردی ایجاد میکنند.
مثال:
The interwinding threads of the fabric create a unique design.
معنی فارسی کلمه interwinding
:
پیچیدن و در هم تنیدن، به ویژه در مورد مسیرها یا الگوها.