معنی فارسی obligement
B2وظیفه، الزاماتی که یک فرد به خاطر قرارداد یا توافق باید انجام دهد.
A duty or commitment to do something.
- noun
noun
معنی(noun):
Obligation
معنی(noun):
Favour
example
معنی(example):
او وظیفهاش را با احتیاط کامل انجام داد.
مثال:
He fulfilled his obligation with great care.
معنی(example):
هر کارمندی یک وظیفه نسبت به شرکت خود دارد.
مثال:
Every employee has an obligation to their company.
معنی فارسی کلمه obligement
:
وظیفه، الزاماتی که یک فرد به خاطر قرارداد یا توافق باید انجام دهد.