معنی فارسی pricklingly
B1به شیوهای که حس سوزش یا تیزی ایجاد کند.
In a manner that causes a prickly sensation.
- ADVERB
example
معنی(example):
باد بر روی پوست من به طور تیز وزیدن کرد.
مثال:
The wind blew pricklingly on my skin.
معنی(example):
او در هوای شامگاهی به طور تیز سردی را احساس کرد.
مثال:
She felt pricklingly cold in the evening air.
معنی فارسی کلمه pricklingly
:
به شیوهای که حس سوزش یا تیزی ایجاد کند.