معنی فارسی shinily
B1حالتی که در آن چیزی با درخشندگی و براقیت خاصی دیده میشود.
In a shiny manner; having a bright, reflective surface.
- ADVERB
example
معنی(example):
پس از شستشو، ماشین به طرز درخشانی جلا داده شد.
مثال:
The car was shinily polished after washing.
معنی(example):
او به طرز درخشانی لبخند زد وقتی وارد اتاق شد.
مثال:
She shinily smiled as she walked into the room.
معنی فارسی کلمه shinily
:
حالتی که در آن چیزی با درخشندگی و براقیت خاصی دیده میشود.