معنی فارسی benumbment
B1حالت بیحسی، عدم حس در یک قسمت خاص از بدن.
The state or condition of being numb or insensible.
- NOUN
example
معنی(example):
بیحسی او نسبت به درد همه اطرافیانش را متعجب کرد.
مثال:
His benumbment to the pain surprised everyone around him.
معنی(example):
این دارو میتواند بیحسی موقتی در ناحیه آسیبدیده ایجاد کند.
مثال:
The medication can cause a temporary benumbment of the affected area.
معنی فارسی کلمه benumbment
:
حالت بیحسی، عدم حس در یک قسمت خاص از بدن.