معنی فارسی compassment
B2هدایت و راهنمایی که به افراد یا گروهها برای دستیابی به اهداف کمک میکند.
The act of guiding or directing; leadership.
- NOUN
example
معنی(example):
هدایت گروه، به آنها کمک کرد تا در مسیر صحیح باقی بمانند.
مثال:
The compassment of the group helped them stay on track.
معنی(example):
در لحظات سردرگمی، هدایت از سوی رهبران، وضوح را فراهم کرد.
مثال:
In moments of confusion, the compassment from leaders provided clarity.
معنی فارسی کلمه compassment
:
هدایت و راهنمایی که به افراد یا گروهها برای دستیابی به اهداف کمک میکند.