معنی فارسی compunctionary
B2مربوط به پشیمانی، یا چیزی که عذاب وجدان به همراه دارد.
Of or relating to compunction; characterized by guilt or remorse.
- ADJECTIVE
example
معنی(example):
تفکر پشیمانی او نسبت به انتخابهایش او را آزار میداد.
مثال:
The compunctionary thought of his choices haunted him.
معنی(example):
او در ژورنالش درباره لحظات پشیمانیاش نوشت.
مثال:
She wrote in her journal about her compunctionary moments.
معنی فارسی کلمه compunctionary
:
مربوط به پشیمانی، یا چیزی که عذاب وجدان به همراه دارد.