معنی فارسی disentwined

B2

از هم جدا شده یا آزاد شده از پیچیدگی.

Having been separated from a twisted or intertwined state.

example
معنی(example):

پژم‌سای‌ها از داربست جدا شدند.

مثال:

The vines were disentwined from the trellis.

معنی(example):

پس از کار دقیق، موها به رشته‌های صاف جدا شدند.

مثال:

After careful work, the hair was disentwined into smooth strands.

معنی فارسی کلمه disentwined

: معنی disentwined به فارسی

از هم جدا شده یا آزاد شده از پیچیدگی.