معنی فارسی disjointedness
B1وضعیت جدایی و بینظمی که باعث میشود اجزاء به هم پیوسته نباشند.
The state of being disconnected or lacking coherence.
- NOUN
example
معنی(example):
جدایی و بیریختی گزارش باعث شد که فهم نکته اصلی دشوار باشد.
مثال:
The disjointedness of the report made it hard to understand the main point.
معنی(example):
جدایی در نوشتن میتواند جریان ایدهها را مختل کند.
مثال:
Disjointedness in writing can disrupt the flow of ideas.
معنی فارسی کلمه disjointedness
:
وضعیت جدایی و بینظمی که باعث میشود اجزاء به هم پیوسته نباشند.