معنی فارسی embrangling

B1

عمل در هم‌پیچیدن یا تنیدگی، به ویژه در مواردی که نظم را به هم می‌زند.

The act of entangling or intertwining, especially causing disorder.

example
معنی(example):

درهم‌پیچیدگی نخ‌ها باعث نامنظم شدن پارچه شد.

مثال:

The embrangling of threads made the fabric uneven.

معنی(example):

او در حین مطالعه به درهم‌پیچیدگی افکارش پی برد.

مثال:

She noticed the embrangling of her thoughts while studying.

معنی فارسی کلمه embrangling

: معنی embrangling به فارسی

عمل در هم‌پیچیدن یا تنیدگی، به ویژه در مواردی که نظم را به هم می‌زند.