معنی فارسی embrangled
B1حالت پیچیده یا درهمآمیزی که در آن مسائل یا احساسات به درستی قابل تفکیک نیستند.
In a tangled state, often used to describe complex situations or feelings.
- ADJECTIVE
example
معنی(example):
خطوط ارتباطی درهم پیچیده شده بودند و باعث سختی انتقال پیام شده بودند.
مثال:
The lines of communication were embrangled, making it hard to get the message across.
معنی(example):
پس از دعوا، احساساتشان درهم پیچیده شده و دشوار برای مرتب کردن بود.
مثال:
After the argument, their feelings were embrangled and difficult to sort out.
معنی فارسی کلمه embrangled
:
حالت پیچیده یا درهمآمیزی که در آن مسائل یا احساسات به درستی قابل تفکیک نیستند.