معنی فارسی fidgetingly
B1بهصورت بیقراری، در وضعیتی که فرد نشان میدهد نگران، پریشان یا ناراحت است.
In a manner that shows restlessness or inability to stay still.
- ADVERB
example
معنی(example):
او بهطور بیقرار صحبت کرد در حالی که منتظر نوبت خود بود.
مثال:
He spoke fidgetingly while waiting for his turn.
معنی(example):
او با بیقراری انگشتانش را روی میز ضربه زد.
مثال:
She fidgetingly tapped her fingers on the table.
معنی فارسی کلمه fidgetingly
:
بهصورت بیقراری، در وضعیتی که فرد نشان میدهد نگران، پریشان یا ناراحت است.