معنی فارسی fidging

B1

حرکت‌های بی‌قراری که معمولاً از اضطراب ناشی می‌شود.

The act of making small movements due to nervousness or discomfort.

example
معنی(example):

او در طول مصاحبه با دستانش بی‌قراری می‌کرد.

مثال:

He was fidging with his hands during the interview.

معنی(example):

بی‌قراری او در صندلی‌اش تمرکز را سخت کرد.

مثال:

Her fidging in her seat made it hard to concentrate.

معنی فارسی کلمه fidging

: معنی fidging به فارسی

حرکت‌های بی‌قراری که معمولاً از اضطراب ناشی می‌شود.