معنی فارسی fingerbreadth

B1

عرضی که برابر با عرض یک انگشت باشد.

A unit of measure roughly equal to the width of a finger.

example
معنی(example):

عرض این شیء با یک اندازه‌گیری انگشتی اندازه‌گیری شد.

مثال:

The width of the item was measured in fingerbreadths.

معنی(example):

او پارچه را با یک اندازه‌گیری انگشتی نگه داشت تا مطمئن شود که اندازه‌ی درست است.

مثال:

She held the fabric using a fingerbreadth to ensure it was the right size.

معنی فارسی کلمه fingerbreadth

: معنی fingerbreadth به فارسی

عرضی که برابر با عرض یک انگشت باشد.