معنی فارسی frigidly
B2به طور سرد، به صورت سرد و بیاحساس رفتار کردن.
In a cold or unfriendly manner; without warmth.
- ADVERB
example
معنی(example):
او به تعریفهای او به طرز سردی پاسخ داد.
مثال:
She responded frigidly to his compliments.
معنی(example):
اتاق به طرز سردی سرد بود و همه را میلرزاند.
مثال:
The room was frigidly cold, making everyone shiver.
معنی فارسی کلمه frigidly
:
به طور سرد، به صورت سرد و بیاحساس رفتار کردن.