معنی فارسی imbodied

B1

به وجود آمدن یا تجسم یافتن در شکل معین یا مشخص.

Expressed or represented in a physical or concrete form.

example
معنی(example):

ایده‌ها در تجربه شخصیت تجسم یافته بودند.

مثال:

The ideas were imbodied in the character's experience.

معنی(example):

داستان او در هر جزئیات نقاشی تجسم یافته بود.

مثال:

Her story was imbodied in every detail of the painting.

معنی فارسی کلمه imbodied

: معنی imbodied به فارسی

به وجود آمدن یا تجسم یافتن در شکل معین یا مشخص.