معنی فارسی imbody
B1تجسم بخشیدن به احساسات، ایدهها یا روحیات در یک فرم قابل رؤیت.
To give form to or express in physical or visible form.
- VERB
example
معنی(example):
احساسات خود را در هنر تجسم کردن قدرت زیادی دارد.
مثال:
To imbody your emotions in art is powerful.
معنی(example):
او سعی کرد افکارش را در یک آهنگ تجسم کند.
مثال:
He tried to imbody his thoughts into a song.
معنی فارسی کلمه imbody
:
تجسم بخشیدن به احساسات، ایدهها یا روحیات در یک فرم قابل رؤیت.