معنی فارسی impling

B1

اشاره داشتن به چیزی به طوری که به وضوح بیان نشود.

The act of suggesting or indicating something subtly.

example
معنی(example):

با اشاره‌اش به عدم علاقه، او به طرف دیگری نگاه کرد.

مثال:

Impling that she wasn't interested, she looked away.

معنی(example):

لحن او به نوعی احساس فوریت را نشان می‌داد که نمی‌توان نادیده گرفت.

مثال:

His tone was impling a sense of urgency that couldn't be ignored.

معنی فارسی کلمه impling

: معنی impling به فارسی

اشاره داشتن به چیزی به طوری که به وضوح بیان نشود.