معنی فارسی interwinded

B1

به هم پیچیدن یا در هم تنیدن چیزی.

To twist or coil together, often entangled.

example
معنی(example):

موارد به دور حصار پیچیده شدند.

مثال:

The vines interwinded around the fence.

معنی(example):

سرنوشت‌های آنها به روش‌های غیرمنتظره‌ای در هم پیچیده شد.

مثال:

Their destinies interwinded in unexpected ways.

معنی فارسی کلمه interwinded

: معنی interwinded به فارسی

به هم پیچیدن یا در هم تنیدن چیزی.