معنی فارسی imbodiment
B2تجسم، نمونهای بارز از یک مفهوم یا ویژگی که به وضوح نمایانگر آن است.
A tangible or visible representation of an idea or quality.
- NOUN
example
معنی(example):
کار هنرمند تجسمی از زیبایی است.
مثال:
The artist's work is an embodiment of beauty.
معنی(example):
مهربانی او تجسمی از همدردی واقعی است.
مثال:
Her kindness is an embodiment of true compassion.
معنی فارسی کلمه imbodiment
:
تجسم، نمونهای بارز از یک مفهوم یا ویژگی که به وضوح نمایانگر آن است.