معنی فارسی imbrangled
B1حالتی که در آن چیزی به هم پیچیده یا در هم گرفته شده است.
Entangled or confused; having been involved in a mess.
- VERB
example
معنی(example):
وضعیت پس از بحث به هم ریخته شد.
مثال:
The situation became imbrangled after the argument.
معنی(example):
همهی برنامهها به دلیل سوءتفاهم به هم ریخته شدند.
مثال:
All the plans were imbrangled due to miscommunication.
معنی فارسی کلمه imbrangled
:
حالتی که در آن چیزی به هم پیچیده یا در هم گرفته شده است.