معنی فارسی inconsolately
B2به شیوهای که نمیتوان آرام کرد یا دلداری داد.
In a manner that cannot be consoled or comforted.
- ADVERB
example
معنی(example):
او پس از شنیدن خبر بد به طور غیرقابل آرامی گریه کرد.
مثال:
She cried inconsolately after hearing the bad news.
معنی(example):
او به طور غیرقابل آرامی در اتاق قدم میزد و نمیتوانست آرامش پیدا کند.
مثال:
He paced the room inconsolately, unable to find peace.
معنی فارسی کلمه inconsolately
:
به شیوهای که نمیتوان آرام کرد یا دلداری داد.