معنی فارسی inwedged

B1

به هم چسبیدن یا گنجاندن در یک مکان محدود.

Past tense of inwedge; to be forced into a tight space.

example
معنی(example):

کتاب بین دو کتاب دیگر گنجانده شده بود.

مثال:

The book was inwedged between the other two.

معنی(example):

او در یک وضعیت سخت احساس گنجاندگی کرد.

مثال:

He felt inwedged in a tight situation.

معنی فارسی کلمه inwedged

:

به هم چسبیدن یا گنجاندن در یک مکان محدود.