معنی فارسی quiddled

B1

بازی کردن یا بی‌هدف درگیر چیزی شدن.

Past tense of quiddle; engaged in trivial activity or play.

example
معنی(example):

کودکان با اسباب‌بازی‌هایشان بازی کردند.

مثال:

The children quiddled around with their toys.

معنی(example):

او یادداشت‌ها را بر روی میز خود به‌هم ریخت، بدون اینکه برنامه‌ای داشته باشد.

مثال:

He quiddled the notes on his desk, rearranging them without a plan.

معنی فارسی کلمه quiddled

: معنی quiddled به فارسی

بازی کردن یا بی‌هدف درگیر چیزی شدن.