معنی فارسی spriggy

B1

اصطلاحی برای توصیف سبزی‌های تازه یا حالت‌های شاداب و زنده.

Describing something as fresh, lively, or resembling small sprigs.

example
معنی(example):

این غذا با گیاهان تازه تزئین شده بود.

مثال:

The dish was decorated with spriggy herbs.

معنی(example):

پس از باران، مدل موهای او حالت اسپریگی به خود گرفت.

مثال:

Her hairstyle looked spriggy after the rain.

معنی فارسی کلمه spriggy

: معنی spriggy به فارسی

اصطلاحی برای توصیف سبزی‌های تازه یا حالت‌های شاداب و زنده.