معنی فارسی imbosomed

B1

در آغوش کسی بودن، یا در احساست و افکار شیرین غرق بودن.

Enveloped closely or cherished by someone or something.

example
معنی(example):

پس از یک روز طولانی، او از گرمای خانواده‌اش در آغوش خود احساس آرامش کرد.

مثال:

After a long day, she felt imbosomed by the warmth of her family.

معنی(example):

او در یادآوری‌ها و خاطرات دوران کودکی‌اش غرق شده بود.

مثال:

He was imbosomed in memories of his childhood.

معنی فارسی کلمه imbosomed

: معنی imbosomed به فارسی

در آغوش کسی بودن، یا در احساست و افکار شیرین غرق بودن.