معنی فارسی intermittence

B2

متناوب بودن، پدیده‌ای که در آن چیزی به طور مداوم وجود ندارد و بین قطع و وصلی تجربه می‌شود.

The state or condition of being intermittent; irregularity in occurrence.

example
معنی(example):

قطع و وصلی برق باعث مشکلاتی شد.

مثال:

The intermittence of the power supply caused issues.

معنی(example):

کار او در کیفیت بسیار متناوب بود.

مثال:

Her work showed great intermittence in quality.

معنی فارسی کلمه intermittence

: معنی intermittence به فارسی

متناوب بودن، پدیده‌ای که در آن چیزی به طور مداوم وجود ندارد و بین قطع و وصلی تجربه می‌شود.