معنی فارسی intermittingly

B1

به حالت قطع و وصلی، به معنای کار کردن به صورت غیر مداوم.

In an intermittent manner; at irregular intervals.

example
معنی(example):

این دستگاه به‌طور متناوب برای ساعت‌ها کار کرده است.

مثال:

The machine has been running intermittingly for hours.

معنی(example):

او در حین کار به‌طور متناوب ایمیل‌های خود را چک کرد.

مثال:

He intermittingly checked his emails while working.

معنی فارسی کلمه intermittingly

: معنی intermittingly به فارسی

به حالت قطع و وصلی، به معنای کار کردن به صورت غیر مداوم.